شهید صدوقی در قامت یک پدر(1)
 
گفتگو با حجت الاسلام محمدعلی صدوقی

درآمد
 

نگاه پدرانه و دلسوزانه شهید صدوقی نسبت به همه مردم، به ویژه نسل جوان، در ذهن تمام کسانی که با ایشان آشنا می شدند، تصویری از یک پدر رئوف، حکیم، عالم و گره گشا را بر جا گذاشته و بدیهی است که این نقش در ذهن یگانه پسر ایشان بسیار پررنگ تر از دیگران است.
حجت الاسلام صدوقی در این گفتگو به شیوه پدر و با همان لحن ساده و صمیمی، از لحظات پربار در کنار پدر بودن سخن می گوید و لحن و تعابیرش، خاطره دلنشین آن شهید همام را در خاطر زنده می کند.

از دوران کودکی و از نقش پدرانه ایشان چه خاطره ای دارید؟
 

به هنگام صحبت از نقش پدرانه ایشان باید ابتدا از محبت فوق العاده ایشان شروع کنیم و نیز عدم تبعیض بین فرزندان. من اولاد هفتم خانواده و آخرین فرزند و تنها پسر خانواده بودم، چون پسری هم که قبل از من به دنیا آمد، در شش سالگی فوت کرد، حاج آقا در اظهار محبت نسبت به من و خواهرانم طوری رفتار نمی کردند که من تصور کنم ویژگی خاصی در خانواده دارم. حاج آقا محبتشان را به گونه های مختلف نشان می دادند، به خصوص اگر کسالتی یا مشکلی برای ما پیش می آمد، روی وحیه ایشان اثر می گذاشت، یادم هست وقتی یکی از همشیره ها ناراحتی پیدا کرده بود، هرچند بیماری سختی هم نبود، شنیدم که حاج آقا به یکی از دوستانشان می گفتند هر وقت صدای سرفه او را می شنوم، احساس می کنم در سینه من خنجری بالا و پائین می رود. والده می گفتند قم که بودیم، ششمین دخترمان که به دنیا آمد، کسالتی داشت و حاج آقا بسیار نگران و آشفته بودند و یکی از همسایه ها می گفت: «خوب است که حاج آقا پنج تا دختر دیگر هم دارد. اگر یکی داشت چه می کرد؟»
یکی بعد رأفت و مهربانی ایشان بسیار بارز بود و دیگر بعد تربیتی ایشان. حاج آقا توجه بسیار دقیقی به این مقوله داشتند، اما ابعاد تربیتی را بیشتر با عملشان به ما می فهماندند نه با گفتارشان. در مورد احترام به افراد دیگر و به بزرگ ترها بسیار مقید بر این امر بودند. شاید عده ای از روحانیون بودند که از لحاظ موقعیت اجتماعی و علمی، چندان هم سطح ایشان نبودند، ولی از لحاظ سنی چند سالی بزرگ تر بودند، امکان نداشت که حاج آقا در جلسه ای مقدم بر آنان وارد شوند یا بنشینند و ادبی را که نسبت به همه افراد، به خصوص نسبت به روحانیون داشتند، با عمل خود به ما نشان می دادند.
با اینکه خودشان بسیار مقید به انجام عبادات، دعاها، نمازهای نافله و مستحبات بودند، در عین حال امر و نهی زبانی نمی کردند و در عمل، تقید خود را نشان می دادند. همسرمان می گفت که یک شب که حاج آقا منزل ما مهمان بودند، رختخواب برایشان پهن کردم و حاج آقا رفتند و وضو گرفتند. ایشان بسیار مقید بودند که همیشه با وضو باشند، مخصوصاً به هنگام خواب. حاج آقا گفته بودند: «مریم خانم! چقدر خوب است که انسان به هنگام خواب وضو داشته باشد، چون خوابش حکم عبادت را پیدا می کند.» و به این شکل به ایشان فهمانده بودند که این کار را بکنند. همیشه با زبان آرام و غیرمستقیم حرف هایشان را می زدند و به همین دلیل حرفشان تاثیر زیادی داشت. عطوفت و مهربانی ایشان تنها نسبت به خانواده نبود، بلکه نسبت به مردم هم همان گونه بودند.
چهارده پانزده ساله بودم که ایشان به منطقه ای به نام مهریز به جائی به نام تزریجان دعوت شده بودند و من همراهشان بودم. ساعت حدود 12 شب و جاده ها فوق العاده خراب بودند. وسط جاده ناگهان چوپانی که با گله گوسفندی می رفت، دست بلند کرد. حاج آقا گفتند: «بایستید ببینیم چه می گوید.» چوپان گفت: «آب می خواهم.» ما هم متاسفانه در ماشین آب نداشتیم. حاج آقا پرسیدند: «گوسفندها شیر ندارند که بتوانی بدوشی و بخوری؟» گفت: «نه، گوسفندهای ما همه نر هستند.» حاج آقا گفتند: «بیا با ما برویم.» چوپان گفت: «نمی توانم گوسفندها را رها کنم.» چیزی که خوب به یادم مانده، قیافه نگران حاج آقا از شنیدن این حرف مرد چوپان بود. وقتی که به اولین آبادی رسیدیم، حاج آقا گفتند: «در اولین خانه را بزنید.» اتفاقا صاحب خانه با حاج آقا آشنا بود. حاج آقا مقداری پول به او دادند و گفتند: «چوپانی تشنه است. اسبی چیزی کرایه کن و به او آب برسان.» اسب و قاطر به خاطر خرابی جاده ها تندتر از ماشین می رفتند. به هر حال کسی را پیدا کردند که آب را برای چوپان ببرد که بعد معلوم چوپان آب نمی خواسته و پول می خواسته، منتهی خجالت کشیده بود بگوید. حاج آقا گفته بودند: «اگر می گفت پول می خواهم، هم ما این قدر ناراحتی نمی کشیدیم، هم به او پول می دادیم و مشکلش حل می شد.» و یا وقتی افرادی مراجعه و مشکلاتشان را مطرح می کردند، ایشان حتی الامکان تلاش می کردند مشکل او را حل کنند و به خصوص روی بیماری و مشکلات خانوادگی، بسیار حساس بودند.

شهید صدوقی در قامت یک پدر(1)

اشاره کردید که امر و نهی زبانی در شیوه ی ارشادی ایشان جای چندانی نداشت. در تصاویری که از ایشان به جا مانده، افراد با تیپ های مختلف در کنارشان هستند. آیا ایشان مثلا نسبت به تراشیدن ریش یا زدن کراوات، حساسیت ویژه ای نشان نمی دادند و نحوه برخوردشان با این گونه مسائل چگونه بود؟
 

از نظر فقهی ایشان در این زمینه اطلاعی نداشتم، ولی ایشان با این گونه افراد هم حشر و نشر داشتند و امر و نهی ای هم از ایشان ندیدم. اگر بخواهم تشبیه کنم، شما چنین برخوردی را در سیره امام هم می بینید. مسئولینی از ایشان حکم گرفتند و در رده های بالا هم بودند و مسئله نتراشیدن ریش را رعایت نمی کردند. حتی یک بار از یکی از همین آقایان پرسیدم که آیا امام در این باره به شما چیزی نگفتند؟ ایشان گفت که خیر! امام در این مورد امر و نهی ای نکردند. من این سخن را با واسطه شنیده ام و لذا ترجیح می دهم که این حرف را اگر خواستید نقل کنید، مستند کنم. به هر حال ایشان می گفت که در ابتدای انقلاب، شهید بهشتی و آیت الله موسوی اردبیلی نزد امام می روند و می گویند: «بسیاری از قضاتی که ما با آنها کار می کنیم، ریش خود را می زنند و انجام این فعل حرام با شغل قضاوت سازگاری ندارد. تکلیف چیست؟» امام می فرمایند: «ممکن است آنها از کسانی تقلید کنند که زدن ریش را حرام نمی دانند.» و در این حد هم اکتفا نکرده و تذکر داده بودند که: «شما حق ندارید بروید و از قاضی سئوال کنید که تو مقلد که هستی؟».

یعنی حمل به صحت کردن...
 

که فی الواقع در دستورات اسلامی ما بسیار بر آن تاکید شده و متاسفانه الان به گونه ای است که در بسیاری از صحبت ها، سخن ها و موضع گیری ها، نه تنها حمل به صحت نمی کنیم که برعکس، به راحتی شاید حکم به حرمت را بر بعضی از مسائل، بار می کنیم. به هر حال حاج آقا با اقشار مختلف جامعه، از مستضعف ترین فرد گرفته تا متمول ترین افراد مراوده داشتند. یادم هست فردی حاج آقا را برای افطاری دعوت کرده بود و ایشان به من گفتند بیا برویم و رفتیم. در محله های بسیار پائین شهر و خانه ای بسیار فقیرانه و ساده بود که نشان می داد چه زندگی محدودی دارد، ولی حاج آقا با روئی گشاده و خیلی راحت دعوت او را پذیرفته بودند و از آن طرف هم به خانه کسانی که مسلمان بودند و مشکل اخلاقی نداشتند، به جرم اینکه پولدار بودند، از رفتن امتناع نمی کردند و دعوتشان را می پذیرفتند. واقعیت همین است که وقتی می گویند روحانی باید ملجاء، پناه و پدر همه باشد، ایشان این گونه بودند. البته از آن طرف هم اگر ایشان احساس می کردند کسی نسبت به معتقدات، نسبت به ائمه معصومین(علیهم السلام)، نسبت به حضرت زهرا(سلام الله علیها) کوچک ترین بی مبالاتی در حرف زدن کرده، شدیدا برخورد می کردند و عصبانی می شدند. ایشان با مردم ارتباط وسیعی داشتند.

در امور عبادی با فرزندان چه برخوردی داشتند؟
 

رابطه ما به گونه ای بود که اگر ایشان مثلا می پرسیدند آیا نمازت را خواندی و کمی به غروب مانده بود و نخوانده بودیم، شرممان می شد به ایشان دروغ بگوئیم و ایشان می گفتند: «پس اول برو نمازت را بخوان و بعد بیا» و یا گاهی با ملاطفت می پرسیدند: «نمازت را خواندی؟» توجه به قرآن و عبادات را پیوسته در رفتارهای ایشان می دیدیم.

اشاره کردید که ایشان هم با قشر مستضعف و هم با قشر سرمایه دار رفت و آمد داشتند. در شرایط انقلابی که نوعی تقابل با سرمایه دارها وجود داشت، مشاهده می کنیم که آیت الله صدوقی با روی گشاده با این افراد برخورد می کردند و امنیت سرمایه داری در یزد، بیش از شهرهای دیگر بوده است. آیا این نحوه برخورد برای ایشان تبعاتی نداشت و فشارهائی را بر ایشان تحمیل نمی کرد؟
 

ایشان برای خودشان چهاچوب مشخصی داشتند که همان چهارچوب شرع و احکام اسلام بود. بعد از انقلاب بعضی از تندروی ها بود و به ویژه جوانان نسبت به بعضی از رفتارها انتقاد داشتند، اما ایشان روشی را در پیش گرفتند که حتی یکی از کارخانه ها تعطیل نشد و این آمار شاید برای شما جالب باشد که در اکثر جاهای کشور، سطح تولید در کارخانه ها پائین آمد، ولی ما در یزد افزایش تولید داشتیم. اکثر کسانی که تندروی می کردند، وابسته به گروه های خاصی بودند. اینها به کارخانه ها می رفتند و علیه سرمایه دارها سخنرانی و جو آنجا را متشنج می کردند و هدفشان به تعطیلی کشاندن آن واحد تولیدی بود. چندبار که این قضیه پیش آمد، حاج آقا رسما اعلام کردند که هیچ کس تحت هیچ عنوانی، حق ایراد سخنرانی در کارخانه ها و کارگاه های تولیدی را ندارد، مگر اینکه از ناحیه من معرفی شود. حتی روحانیونی که می خواستند برای سخنرانی بروند، باید از طرح حاج آقا مجوز می داشتند و به این ترتیب تشنج و اخلالگری در استان یزد متوقف شد. از آن طرف سرمایه دارها را هم یله و رها نکردند و کسانی را که بر اساس احکام شرع اثبات می شد که سرمایه داری ناصحیح گرد آورده اند، اموالشان گرفته شد.

پس در یزد هم مصادره اموال پیش آمد؟
 

بله و در مورد عده ای هم طبق احکام اسلامی اعلام کردند که باید دو خمس از موالشان را بدهند و با شناختی که ایشان داشتند، این افراد مشخص بودند. به بعضی ها هم دستور دادند که خمس خود را بدهند. این کار در حداکثر صحتی که ممکن بود انجام شد و تقریبا همه می دانستند که کسی بیهوده به سراغش نخواهد آمد. حتی یادم هست که دادگاه انقلاب به بانک ها اعلام کرد که چک های بالای 500 هزار تومانی را پرداخت نکنند تا وقتی که طرف تائید دادستانی ببرد. یادم هست که حاج آقا شدیدا از این کار ناراحت شدند و گفتند: «این چه کاری است که می کنید؟ این کار ناامنی اقتصادی پیش می آورد و دیگر کسی پولش را در بانک نمی گذارد و از آن طرف هم هیچ اثری بر آن مترتب نیست، چون اگر کسی بخواهد پول بگیرد، فقط کافی است که چک بالای 500 هزار تومان نکشد و مبلغ را به چک های متعدد زیر 500 تومان خرد کند.» به هر حال این رویه را لغو کردند. حاج آقا در کنار حمایت از سرمایه داران درستکار، برخوردهای قاطعی هم با سرمایه اندوزی نادرست داشتند، ولی به دلیل درایت و بصیرت ایشان، با وجود جو ملتهب اول انقلاب، کارها به نحو مناسبی در یزد دنبال شدند.

با توجه به درایتی که ایشان در مورد اقتصادی داشتند، این سئوال مطرح می شود که آیا سابقه مطالعات اقتصادی هم داشتند؟
چون من اختلاف سنی زیادی با حاج آقا داشتم و خیلی با ایشان نبودم، از نظر مطالعاتی خیلی نمی دانم که چه چیزهائی را مطالعه می کردند، ولی در زمینه مسائل اقتصادی و کار و کارگری، نظریاتشان طوری بود که معمولاً از طرف صاحبنظران هم مورد قبول بودند. از سوی دیگر می بینیم ایشان موقعی که در قم تحصیل و سپس تدریس می کردند و مدیریت حوزه در اختیارشان بود، در کار تولید و کشاورزی و دامپروری هم فعال بودند. ایشان در عباس آباد در نزدیکی دلیجان، زمینی را اجاره کرده بودند و در نزدیکی های قم هم کشاورزی و دامپروری می کردند و هم در آنجا قهوه خانه ای بود و ایشان بر آن هم نظارت داشتند، چون سعی داشتند از وجوهات شرعی استفاده نکنند.
 

آیا تا آخر عمر این تقیه را داشتند؟
 

البته وقتی به یزد آمدند، دیگر نمی توانستند مثل سابق در اموری که عرض کردم فعالیت کنند.

این سئوال را از این جهت مطرح می کنم که برخی شبهه افکنی می کنند که شهید آیت الله صدوقی در مسائل اقتصادی، بسیار مبسوط الید بودند. آیا اینها را از وجوهات شرعی می پرداختند، یا منابع درآمدی دیگری داشتند، یا از کمک خیرین و هدایای مؤمنین بود و یا ایشان سرمایه گذاری هائی هم داشتند؟
 

عمده کارهائی که حاج آقا انجام می دادند از کمک ها و خیرات و وجوهات بود و اموال شخصی نداشتند. مثلاً وقتی زلزله ای یا سیلی می آمد، ایشان بلافاصله ده بیست نفر را صدا می زدند و می گفتند این کارها باید بشود و اینها ستادی را تشکیل می دادند و پول می دادند و کمک می کردند. یا مثلاً حسابی که برای جبهه باز کرده بودند، پول زیادی در آن ریخته می شد. حاج آقا خودشان در آن پول نمی ریختند، چون نداشتند، ولی مستضعف ترین تا متمول ترین افراد به این حساب کمک می کردند و گاهی اوقات هم حاج آقا با همان شیوه های مدبرانه ای که داشتند به افرادی اشاره می کردند که به این حساب پول واریز کنند. روش خاصی هم داشتند. یادم هست حاج آقا داشتند مسجدی می ساختند و یکی از همین افراد متمول داشت وضو می گرفت. سلام و احوالپرسی که کردند، حاج آقا گفتند: «می بینم که مدتی است در فکر هستی.» آن مرد پرسید: «حاج آقا چه فکری؟» حاج آقا گفتند: «اینکه می خواهی برای ساخته شدن این مسجد کمک کنی، ولی نمی دانی چقدر باید بدهی. من می گویم که هرچه بیشتر، بهتر!» و به این نحو به آن مرد گوشزد کردند که کمک کند که کمک نسبتاً خوب هم کرد. ایشان ارتباطات گسترده مردمی داشتند و افراد با میل و علاقه، اموالشان را هرچند اندک به دست ایشان می سپردند که در راهی که صلاح می دانستند خرج کنند. حاج آقا می گفتند: «یک بار پیرزنی 7 تا دانه انار آورد و به من داد. پرسیدم: مادر! اینها چیست؟ گفت من در حیاطم درخت اناری دارم که امسال برای اولین بار، میوه داده. این 7 تا انار، بار این درخت است که آورده ام تا شما به دست بچه هائی که در سنگرها هستد، برسانید.» حاج آقا همیشه می گفتند: «اسلام و امام چه کرده اند که پیرزنی تمام دارو ندارش را این طور می آورد و می دهد که نه تنها ارزش معنوی که ارزش مادی آن هم به نسبت آدم متمولی که یک صدم دارائی اش را می بخشد، خیلی بیشتر است. آدمی که دویست میلیون سرمایه دارد، یک میلیو و ده میلیون برایش پولی نیست، ولی چنین آدم هائی همه اموالشان را می دهند.»

هدایائی که به مردم می دادند از چه محلی بود؟
 

ایشان نسبت به افرادی که نزد ایشان می آمدند، بسیار مشوق بودند. مثلا واعظی که می آمد به یزد و تازه منبری شده بود، ایشان عبای نائینی خوبی می خریدند و برای تشویق به او می دادند. حاج آقا سوای آقا بودن و آقازاده بودن، از خوانین یزد بودند، لذا در بخشش یگانه بودند. بخشش ایشان اما بی حساب و کتاب هم نبود. در اعیاد اشخاصی که می آمدند، حاج آقا به آنها سکه های امام زمان و یا دو ریالی و پنج ریالی به عنوان تبرک می دادند، ولی به افراد نیازمند کمک های خوبی می کردند. این طور نبود که حساب نداشته باشند و اتفاقاً خیلی در این قضیه دقیق بودند. یادم هست که یکی از بزرگان به پول نیاز داشتند. حاج آقا 20 هزار تومان داخل پاکت گذاشتند و به من گفتند ببر بده. روی پاکت مطلبی بود که حاج آقا خط زدند. گفتم: «شما دارید 20 هزار تومان می دهید، یک پاکت نو هم بدهید که رویش چیزی ننوشته باشد.» حاج آقا گفتند: «این 20 هزار تومان را موظفم به ایشان بدهم، چون خانواده دارد و نیازمند است، ولی اگر پول را در پاکت سفید بگذارم، اسراف کرده ام، چون به این کار نیازی نیست و از پاکت سفید می شود در جای مناسب خودش استفاده کرد.» بیست هزار تومان را می دهند، ولی پاکتی را که شاید در آن دوران، ده شاهی هم قیمت نداشت، اسراف نمی کنند. یا مثلا کاغذهائی که برای ایشان می آمد، معمولا به اندازه یک کاغذ آ4 بود و غالبا هم نصف صفحه را بیشتر ننوشته بودند. امکان نداشت که حاج آقا از بخش سفید آن کاغذ استفاده نکنند. حتی اگر چهارم صفحه هم سفید مانده بود، حاج آقا کاغذ را می بریدند و از آن قسمت استفاده می کردند. البته ایشان از لحاظ مصرف سهم امام هم دید گسترده ای داشتند. مثلا بسیاری از آقایان از سهم امام در ساخت مدرسه، حمام و مسجد استفاده نمی کردند، ولی ایشان اجازه می دادند که از سهم امام صرف این کارها بشود و تشویق هم می کردند. حاج آقا در ساخت مسجد هم پیشقدم می شدند و کمک می کردند و جوان ها را تشویق می کردند که در ساختن مسجد کمک کنند و می گفتند: «حس چنین آدمی نسبت به مسجد، خیلی فرق می کند، چون خودش در ساخت آن مشارکت داشته است و مسجد را از خودش می داند.» من زیاد شاهد بودم که ایشان سهم امام را در ساخت مسجد، حمام، مدرسه و امور خیر صرف می کردند.

آیا شما به خواست مرحوم پدرتان به سلک روحانیت درآمدید یا علاقه شخصی داشتید؟
 

ایشان اصراری نکردند، ولی یادم هست کلاس ششم ابتدائی که بودم، حاج آقا می گفتند: «ان شاء الله تصدیقش را می گیرد و می آید حوزه» و فقط در همین حد اشاره می کردند. من بنا به علاقه شخصی روحانی شدم و وقتی کلاس ششم را تمام کردم، حاج آقا گفتند:«فردا می خواهی بروی مدرسه؟» گفتم: «بله.» و رفتم مدرسه عبدالرحیم خان یزد، نزد روحانی عالم وارسته، جناب شیخ غلامحسین ابوئی که نصاب را نزد ایشان شروع کردیم. ایشان امر و اجبار نکردند، فقط گفتند و من هم اساسا فکر دیگری جز این نداشتم و اشاره که کردند، خودم به میل خودم رفتم. یک فکر بیشتر نداشتم و آن هم اینکه راه اجدادم و پدرم را ادامه بدهم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34