بنام خالق عشق
برق عرقهای نشسته روی پیشانیت منو از خودم بیزار میکرد. گره روسری ات را باز کردی و رویت را از من گرفتی. شانه هایت از پشت تکان می خورد.بهت گفتم برمیگردم. ولی انگار تو به جز جمله ی اول من دیگر هیچ چیز نمی شنیدی. از میان برگه های کلاسورم برگه ای بیرون کشیدم و خودم را باد زدم . گرمای آخر مرداد ماه بیداد میکرد. حتی سایه ی درختهای بلند دانشکده پزشکی هم نمی توانست گرمای درونم را خنک کند.