حلقه عشق

حلقه عشق
کلمات کلیدی

ویژه زوجین – طبق آیات و روایات

آموزش کامل شب زفاف

پاسخ جالب امام(ره) به سوالی درباره تعدد زوجات

اخلاق؛ گمشده خانواده مدرن

چگونه آبروداری کنیم؟

احساسات همسرتان را بفهمید

شوهرم را عوض کردم

زندگی ام عوض نشد

چرا امام با خانواده به کربلا رفت؟

عطر حسین (علیه السلام) در متن زندگی

سفارشات امام حسین علیه السلام برای زندگی زناشویی

چگونه کودکانمان را با پیام غدیر آشنا کنیم؟

عیدغدیر مبارک

قربانی کردن ؛ عبور از تردید

سالروزشهادت امام باقرعلیه السلام

مادران شیرده گوشت گوساله نخورند

در این عروسی فاقد هرگونه زینتی باشید+عکس

دل تان گنجشکی نباشد

ناگفته‌های زندگی شهیدباهنروشهید رجایی از زبان همسر

خرافه‌هایی که مانع فرزندآوری خانواده‌های ایرانی شده است

ایران شدیدترین روند کاهش نرخ باروری در جهان را دارد

زوج‌های جوان به‌جای وام ۳ میلیونی تسهیلات ۱۰ میلیونی دریافت کنند

«میم» تضمین کننده یک ازدواج موفق

میزان فطریه و کفاره چقدر است+پاسخ مراجع تقلید

شمه ای از اخلاق معاشرت

عید فطر و نقش آن در تحولات فردی و اجتماعی

زن ندهید

به جوان بی ‎نماز

ملاک هایی برای ازدواج دختران

چرا پیامبرصلی الله علیه و آله وسلم با خدیجهسلام الله علیها ازدواج کرد؟

آخرین نظرات
  • ۸ اسفند ۹۸، ۱۲:۴۸ - پوریا قلعه
    ممنون

شهید آیت الله سعیدی در قامت یک همسر

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ
بنام خالق عشق

شهید آیت الله سعیدی در قامت یک همسر

گفتگو با بی بی خدیجه طباطبایی (سعیدی )

20اردیبهشت سالروز شهادت اسوه ایثارواستقامت آیه الله سعیدی
 

درآمد

خسته است، اما بسیار امیدوار. بسیار جوان بود که اداره 9 فرزند به عهده اش قرار گرفت و در کنار آن، فشار ساواک و کم لطفی مردمان را نیز به جان خرید و امروز فرزندانش، یادگارهای ارزنده آن پدرهستند و ادامه دهندگان راه او و این که او می داند که همسرش هنگامی که به پیام « کیست یاریگری که یاری کند مرا؟» سرورش، حسین (علیه السلام)، پاسخ مثبت داد، طلوع فجر انقلاب را به رهبری مرادش باور داشت.

در چه سنی با شهید آیت الله سعیدی ازدواج کردید و چه کسی واسطه این ازدواج بود؟

من پانزده سال و هفت ماه سن داشتم و ایشان هم نوزده سال داشتند. ما در مشهد بودیم. پدرم روحانی بودند و در مسجد دودر با کسی مباحثه می کردند و آقای سعیدی هم آن جا بودند. آقای سعیدی خیلی اهل مزاح و خوش محضر بودند. آن روزها در حوزه، به مجردها 60 تومان شهریه می دادند. خدا رحمت کند هم مباحثه ای حاج آقا آن جا بودند و آقای سعیدی به خنده می گویند: « خوش به حال آن هایی که هم زن دارند و هم شهریه بیشتری می گیرند ». آن آقا می پرسند: « مگر شما ازدواج نکرده اید؟ » آقای سعیدی می گویند نه. آن آقا می گویند:« این حاج آقا دختر دارند.» آقای سعیدی اصرار کرده بودند که: « حاج آقا! دختر دارید؟ » حاج آقا، پدرم هم می گفتند: « آره دختر دارم، ولی به درد شما نمی خورد. خیلی سن ندارد.» خلاصه با همین شوخی ها، ایشان خواهرشان را فرستادند به خانه ما. چون سید بودند و روحانی، حاج آقا خیلی دوستشان می داشتند. مادرم که خیلی شناخت از ایشان نداشتند، مخالفت می کرند و دو ماهی طول کشید تا راضی شدند. بالاخره ما را عقد کردند. آقای سعیدی چیزی نداشتند، ما هم نداشتیم، ولی یک خرده وضعمان بهتر بود و بعضی چیزها را خود حاج آقا برایمان تهیه کردند و در خانه پدر من زندگی می کردیم. حاج آقا می گفتند: « همین جا باشید. خیال می کنم یک پسر دیگر هم دارم.» خلاصه همه چیز به عهده حاج آقا بود تا بعدا که آمدیم قم. در این فاصله هم صاحب یک دختر شدیم.

موقعی که با ایشان ازدواج کردید، می دانستید اهل مبارزه هستند؟
 

آن موقع آیت الله بروجردی زنده بودند و وضع آن قدرها خراب نبود. بعد از فوت ایشان بود که وضع خیلی خراب شد. حدود نوزده بیست سال داشتم که آقای سعیدی توی خط مبارزه و همراهی با امام افتاد.

نمی ترسیدید؟
 

چرا، ولی وقتی می دیدم که ایشان این قدر پا برجاست، من هم سعی می کردم همراهی کنم. آقای سعیدی آن قدر به امام علاقه داشتند که فرزند کوچکمان را روح الله صدا می زدند.

اولین بار شهید سعیدی علنا در کجا مبارزه خود را شر وع کردند؟
 

مجلسی برای شهید بخارایی و بقیه دوستانشان گرفته بودند و آقای سعیدی سخنرانی می کنند. ماموران می ریزند که ایشان را بگیرند، منزل آیت الله مرعشی ب ودند و ایشان مانع می شوند و می گویند بگذارید این ها بروند خانه هایشان و به آقای سعیدی هم می گویند یک کمی احتیاط کنید. چند بار هم ماموران می فهمند که آقای سعیدی دارند سخنرانی می کنند، این حسن آقای ما خیلی بچه زرنگ و باهوشی بود، ماموران که می آیند به آن ها می گویند که سخنرانی نمی کند، دارد دعای کمیل می خواند! خلاصه آقای مرعشی نگذاشتند این ها را بگیرند.

شما در این گونه مواقع چه حالی داشتید؟
 

آن شب آقای سعیدی که آمدند خانه، گفتم: « من تازه هفت روز است که وضع حمل کرده ام و شما رفته اید آن جا برای سخنرانی و من دارم جوش می زنم و غصه می خورم و جان در بدن ندارم. شما چرا این کارها را می کنید؟ » ناراحت بودم. یک وقت می دیدی شب، نصفه شب ماموران می ریختند توی خانه. من گلایه کردم که چند تا بچه داریم، شما هم یک کمی رعایت کنید و خلاصه حسابی درد دل کردم. خدا رحمت کند آقای سعیدی هیچی نگفتند. فردا صبح آمدم صبحانه درست کنم، دیدم آقای سعیدی دارند لبخند می زنند. پرسیدم: « قضیه از چه قرار است؟» گفتند: « شما که می گویید چرا این کارها را می کنی، دیشب خواب دیدم مجلسی برگزار شده.» اسم یک آقایی را هم گفتند که الان یادم نمی آید. خلاصه ایشان گفت که:« این آقا گفت سعیدی! بیا پهلوی من بنشین. من رفتم پهلویشان نشستم و ایشان گفتند سعیدی! من دیشب حضرت امام حسین علیه السلام را در خواب دیدم که به من فرمودند به سعیدی پیغام بده که با ما باش، ما از تو نگهداری می کنیم.» آقای سعیدی گفتند: « ببینید! امام حسین علیه السلام به من بی لیاقت بگویند از تو نگهداری می کنیم و من کاری نکنم؟ » من گفتم: « دیگر حرفی نمی زنم و هر کاری را که صلاح می دانید، بکنید ». از آن روز به بعد دیگر هیچی نگفتم.

قبل از نهضت امام هم شهید سعیدی در جریان مبارزه بودند. از آن سال ها خاطره ای را به یاد دارید؟
 

بله، آن سال ها یک بار در آبادان سخنرانی می کردند که ایشان را گرفتند و چند روزی بیشتر در زندان نبودند، چون مردم ریخته بودند که ایشان را آزاد کنند. بعد هم در تهران دستگیر شدند که دو سه ماهی حبس بودند. آن روزها هنوز شکنجه و برنامه هایی که بعد در سرشان آوردند، در کار نبود و آزادشان کردند، ولی بعدها خیلی اذیتشان می کردند که دست از امام بردارند. شب های شنبه هم که منبر می رفتند و من توی خانه به خودم می لرزیدم که حالا چه اتفاقی خواهد افتاد. بار آخر هم که خودم خواب دیدم شاه با لباس افسری دارد اعلامیه های آقای سعیدی را زیر و رو می کند. هر بار هم که به آقای سعیدی می گفتم به من و به 9 بچه تان رحم کنید، یک کمی احتیاط کنید، می گفتند بچه های من خدایی دارند. من بچه ها را خلق نکرده ام، خودش خلق کرده و خودش هم مراقبت می کند.

از حال و هوای مسجد آیت الله سعیدی در آن سال ها برایمان بگویید. چه کسانی به آن جا می آمدند؟
 

جمعیت زیادی می آمدند و همه خیابان های اطراف هم پر می شد. من 38 سال بیشتر نداشتم که آقای سعیدی شهید شدند و بعد هم برادرم آمدند و مسجد را اداره کردند.

آخرین بار که برای ملاقات ر فتید، چه اتفاقی روی داد؟
 

آخرین بار، با آقای صالحی رفتم و دخترم طیبه بغلم بود. نرگس سادات شیرخوار بود و او را خانه گذاشته بودم. رفتم زندان و بعد از مدتی دیدم که آمبولانسی از در زندان بیرون آمد. دختر بچه ای به من گفت که یک آدم چهل ساله توی آمبولانس بود. من گریه و زاری می کردم و به دلم افتاده بود که خودش است. ملاقات هم که نمی دادند. آمدیم دیدیم خانه را محاصره کرده اند. به حاج حسن آقا گفته بودند شناسنامه پدرت را بده. بعد هم که محمد آقا همراه آن ها رفتند.

محمد آقا چند سال داشتند؟ ایشان از آن قضایا چه می گفتند؟
 

نوزده سال داشت. یک آقای متبحری نامی بودند که خدا رحمتشان کند، گفته بودند این بچه که نمی تواند تنها بیاید و با محمد آقا رفتند. گفته بودند به شرط این که حرفی نزنید. خلاصه راه می افتند و می بینند که یک آمبولانسی دنبالشان می آید. محمد آقا گمان کرده بود می خواهند پدرش را تبعید کنند. خبر نداشت که قضیه از چه قرار است. بالاخره به وادی السلام می رسند و می فهمند چه بر سر پدرش آورده اند. محمد آقا آن جا بالای سر جنازه پدرش صحبت می کند که ما پنج پسرت راهت را ادامه می دهیم. نماز را هم آقای متبحری خوانده بودند و بعد هم دفنشان کرده بودند.

آثار شکنجه هم روی بدن شهید سعیدی بود؟
 

بله، همه بدنشان کبود بوده، من هم توی خانه نشسته بودم که هم شوهرم را بردند و هم پسرم را. همسایه ها هم همگی ترسیده بودند و می گفتند به خانه ما نیا و برایمان دردسر درست نکن. ما تا چندین و چند سال همین وضع را داشتیم. داداش ما را هم دائما می گرفتند و می بردند و شکنجه می کردند.

چه کسی کمکتان می کرد؟
 

برادرم بودند، ولی ایشان را هم خیلی می گرفتند و خلاصه دائما در چنین وضعیتی بودیم. هر شب مامورها در خانه ما بودند. حدود 13 سالی در تهران بودیم و بعد رفتیم قم. در قم مخفیانه می رفتیم و می آمدیم.

دوستان صمیمی شهید سعیدی چه کسانی بودند؟
 

آقای ربانی شیرازی، آقای مشکینی، آقای خزعلی، آقای جنتی، آقای صالحی خوانساری...

بعد از حضور امام در ایران، در جلساتی که حضورشان می رفتید، ایشان درباره شهید سعیدی چه می گفتند؟
 

امام همیشه می گفتند که آقای سعیدی وظیفه اش را انجام داد. من در آن سال ها کسی را مثل آقای سعیدی نداشتم که آن طور مخلصانه در راه دین تلاش کند. خطبه عقد دخترم طیبه خانم و آقای خاتمی(*) را هم امام خواندند.

گفتید که مردم از شما دوری می کردند، چون می ترسیدند که ماموران رژیم اذیتشان کنند. -در چنین فضایی، بچه ها چگونه بزرگ شدند؟
 

کوچک بودند و خیلی متوجه نمی شدند. ببخشید که خیلی حافظه ام کمک نمی کند. مشکلات خیلی داشتیم و خیلی چیزها یادم رفته. مسئولیت بچه ها هنوز هم تا اندازه ای روی دوش من هست.خدا را شاکرم که فرزندان خوبی به من داده است. همگی مومن و نماز شب خوان هستند. همگی هم احترام مرا خیلی دارند. محمد آقا پنجاه سال هم بیشتر دارد، ولی هنوز خم می شود و دستم را می بوسد. بچه هایم الحمدلله همه شان خوبند. وقتی ضعیف می شوند، همه شان دعا و گریه می کنند که طوریم نشود. چند وقت پیش حالم بد بود، بچه ها که هیچ، نوه هایم هم گریه می کردند و اوضاعی درست شده بود. به هر حال من هم خسته و بیمار شده ام تا خدا چه بخواهد.
ان شاء الله که سایه شما بر سر همه شان باشد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32

*عضو مجلس خبرگان؛امام جمعه موقت تهران واستادحوزه علمیه قم
راسخون

۹۴/۰۳/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی